ثنویت
بیژن باران بیژن باران

1

اکنون

در روز روشن

روشن است شیوه اندیشیدن.

خرد برمن مستولی؛

من معاصر، به روز شده؛

از شب، گذشته و جدا.

کنش من قانونمندی زمین روشن است-

با سیطره همه جانبه ی نور؛

حقیقت و تجربه، دانش جهانشمول.

2

در خشگی دور

قلعه ی قدیمی- پشت به خلاء آسمان تیره

با وحی کتب قولی، مناسک مهجور،

آیین تسکین زخم روح با اوراد تکرار.

در ناروشنایی آنی اینجا

وعده آرامش آتی آنجا.

3

در سیاه شب

ستارگان متهم به جاسوسی ند.

زمین، دشمن قلمداد می شود.

آسمان با شط مضر تشعشع، دوست و ناجی.

فلات فراتر از حکومت شب است.

در خفقان و وحشت زندگی ادامه دارد.

 

شب تخیل است.

پایه قدرت در محدوده تمایلات ذاتی ثروت و منزلت

با دیوار اکید و کید.

ترس تنبیه، امید پاداش،

سلطه شب را میگسترد.

اتفاقات آتی با دعا رفع نمی شوند.

شب اعلان مناسبات تاریکی است.

تعریف تاریکی در ابتدا

با تعریف آن، اکنون، مغایر است.

4

من شهروند شب بودم.

حقیقت جهانشمول نامتناهی خارج،

در افسانه، مرا سحر و کرخت میکرد.

کتب قدیمی، فراسوی پنداشت،

انگار وجود، انکار نیاز،

نهی حقیقت، امر غایی،

احتمال محض نه، مطلق بیچون و چرا-

ماورای عقل محدود بشر.

جای حقیقت پر شده بود با

ملغمه ی تن وارگی، کنشگرانه انسانمندی پیرار،

استدلال لنگ

اشراق، نه آزمون عقلی.

 

اگر بمن میگفتند

یونس نهنگ را بلعید.

قبول میکردم.

من در تعصب قبیله غوطه میخوردم.

در مطلق افسانه ها لول بودم.

برای من نقل قول داستان، قواعد قیم،

اصول و فروع محاط بر گذشته، حال و آینده.

از نسلها و فصلها، تکیه های کلامی

برای اسلاف و اخلاف من بسنده.

در این شرایط تاریخی، شواهد مهم نبود-

امثال افقهای دور، اخبار آبهای سرور.

من در تلقین عقاید، محصور.

با ایقان عقیم قدیمی در غیبت

شب انتزاع ناموجه نقلی واقعیات گذشته:

وحی حی حاضر همه جا گستر بود.

5

نبود نور

معنویت رایج،

جای خرد و آزمون پر کرده بود.

بدیلهای فراوان،

اوراد شبانه،

ترس تاریک نادانی، بدون جدل

جادو از جاده قدیم، همه جا گستر

 

تهیه صبح

مراسمی داشت مکرر.

شب مرا به روز  در شک میکرد؛

راهی برای عقل و تجربه نمی گذاشت.

من اسیر مفروضات و حدسیات مکتوب ماوراء بودم.

ادراکات تجربه حسی با شب ناسازگار

با وارونه گویی اسرارآمیز زبانی مبهم.

6

ببین در گذر شب به روز

چگونه یقینهای من از دست میروند؛

یقینهایی که می کوشند سخت تا نگهدارمشان.

به دو رنگ، بدون شک، من به تاریک باور داشتم.

دوره ای، ظن از لای کاغذ

مرا برداشت- در رنگ 3م خاکستری افق،

خورشید را در ورای شرر آسمان تهی-

که کی کجا اگر خواهد رسید- پنداشتم.

 

من در این گذار

یقینم به شک و خلاء رسید.

دیگر 2 دل شدم بی انتظار.

دوره ای در این مدار خاکستری

در ایوان کواکب و اصحاب، ویلان بودم.

شبح گذران گل در شمای دور باغ،

عطر اطلسی زیر

صدای ضعیف پرستو های در گذر صبح

در من شعله ی شوق آشنایی سر کشید.

از باورهای قدیمی،

اعتقادات، تعهدات جداشدم.

معنویت جدیدی هم نداشتم.

سرنگونی بت کاری مهم نبود.

خوی بت پرستی از بین نرفت.

مکتب ما سالیان دراز درجا میزند.

7

ولی اکنون

به یقینی نو رسیده ام؛

به نور خرد و آزمون در باغ دانش-

کنجکاو، شبهه مند، علییت خواه، خواستار شواهد.

آیا روز، غایت جهان است؟

این حساسیت است یا فرآیند-

منطقی، تدریجی؟

استدلال با مقدمات، برهان و نتیجه میآید.

122507

 

http://bejanbaran.blogfa.com

  aalborzray@yahoo.com

 


December 14th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان